زندگی مال توست
ساله بودم و چند روزی از تولدم میگذشت. کاملا سالم بودم و هیچ مشکلی نداشتم، اتفاقا زبانزد دوستان و فامیل بودم چون با همین سن و سال کم به عنوان نویسنده شغل و درآمد مناسبی داشتم. در آن موقع بودکه متوجه تودهای در زیربغلم شدم و چون تازه کارم را شروع کرده و سرم شلوغ بود فرصت نکردم به آن رسیدگی کنم و فکر کردم نباید برای تودهای به این کوچکی نگران شوم! به محض اینکه از نظر شغلی روبهراه شدم برای بررسی این موضوع به پزشک مراجعه کردم...
23 جراح با معاینه گفت به احتمال 99 درصد این یک کیست کوچک است. او یک نمونهبرداری کرد و احتمال جراحی برای برداشتن کامل آن را هم به من گفت ولی معتقد بود تا آمدن جواب نمونهبرداری صبر کنیم و ببینیم آیا توده تغییر اندازه میدهد یا خیر؟ 2 هفته بعد جواب نمونهبرداری آماده بود اما من باز به علت مشغله زیاد 8 ماه بعد به سراغ جواب رفتم! پزشکان گفتند که من به نوعی لنفوم مبتلا هستم. این تنها جملهای بود که شنیدم چون صحبتهای بعدی دکتر را اصلا نمیشنیدم! آنقدر ناراحت و درمانده شدم که حتی اطرافیانم را نمیدیدم. دکتر همچنان صحبت میکرد اما من فقط به یک جمله فکر میکردم: «تو به نوعی لنفوم (سرطان لنفاوی) مبتلا هستی!» هیچوقت در زندگی آنقدر تنها و عاجز نشده بودم. متاسفانه آنقدر در درمان تعلل کرده بودم که تشخیص مرحله 4 لنفوم هوچکین برایم گذاشته شد. تومورهای متعدد در سراسر بدنم پخش شده بودند بنابراین جراحی و پرتودرمانی سودی نداشت. دوازده دوره شیمیدرمانی شدم. اوایل درمان را با دلسردی شروع کردم اما خدا را شکر که پدر ومادری قوی و مهربان داشتم که نگذاشتند دلسرد شوم. دوستان خوبی هم داشتم و خوشحال بودم که کسانی هستند تا در سختترین ساعات درمان به آنها تکیه کنم. پدر و مادرم نگذاشتند شغلم را از دست بدهم و از هیچ کمکی فروگذار نکردند. همیشه مادرم میگفت: «همین که زندهای و فعالیت داری باید احساس خوبی داشته باشی» و من با یک نیروی تازه همچنان مینوشتم و کار میکردم. درست در هشتمین دوره شیمیدرمانی که مصادف با روز تولد مادرم بود خبر خوشی به من داده شد: «سرطان کاملا سرکوب شده است.» شاید باور نکنید بهترین درس زندگی را با شروع درمان یاد گرفتم که خیلی ساده اما سرنوشتساز بود: «زندگی مال انسانهاست و باید از آن لذت ببریم. اگر تمام وقت خود را صرف نگرانی در مورد مسایل کوچک بکنیم امور مهمتر و بزرگتر زندگی را از دست میدهیم.»
وقتی بیمار شدم مادرم گفت: «تو دو راه داری: بجنگی و یا تسلیم شوی. اگر تسلیم شوی دیگر زنده نخواهی بود حتی اگر نفس بکشی پس بجنگ تا زنده محسوب شوی.» اکثر اطرافیان معتقدند من یک سوپرمن هستم چون با این همه سختی و مرارت باز هم مبارزه میکنم. من معتقدم برای زنده ماندن و زندگی کردن باید سرمان را بالا نگه داریم و با یک لبخند تمام سختیها را تحمل کنیم. چه این سختیها مصایب عادی زندگی باشد، چه شیمیدرمانی و رادیوتراپی برای سرطان!
منبع: MSN. Com
۲۰ عالی هست